پسر بد
دوشنبه 90 مرداد 17 :: 3:18 عصر :: نویسنده : Bad_boys3491
صبح آمدنی نیست !
در را باز می کنم به امید نوری که خبر از صبحی دهد تا یادم برود که این جا شب است و سیاهی ... و آدم های که تا صبح مرده اند و در هم تنیده اند . صبح شوم تر از شب خبر آغاز دیگریست برای گمراهی و تاریکی تا در میان روابط خود را هویت بدهیم . اوه سلام آهان صبح شما بخیر یادم باشد امروز هر کس را دیدم بگویم دیگر امیدی به سلامتی و دیدار نیست . این شهر را مرض عجیب به سوی انقراض عاطفه ها می برد و همه انکار یادشان رفته که چشمانشان را واکسین کنند و جوری دیگر ببینند یادم باشد به دومین کسی که دیدم بگویم باران فاجعه نزدیک است و همه تنها می مانند تا دیگر رابطه ها پیوند های پوچ و ساده شوند. سرک ها میگیریند برای مرگ نسلی نابالغ که سجده سنگ و آتش را نکرده کافراند آنها آب بازی بلدند ولی هیچ دریای برای غرق شدن نیست تا ماهی ها نسلی نو را بارور شوند . باید بروم انکار شب های سیاهم صبح نمی شود و هرچی بگویم همین است همین ؛ چی فرقی دارد برای آدمهای که خود را در پیله کرده و منتظر معجزه شگفتنند ! خدا خسته است ، دیگر اینجا پیامبری زاده نخواهد شد و بچه های بی هویت در آزمایشگاه ها شیر مادران باکره را خواهند بلعید . آدمها اینجا چقدر آشنا و غریبه اند انگار که بوی آنسانیت از آنها رفته است ، تعفن می بارد ... خودم را رها میکنم در همین دیوارهای پیر که با من و این دنیا قهراند و هیچ وقت آغوش خود را باز نمی کنند ولی چقدر جسور و با استقامت ... کاش کمی می بودیم . تمام رنگ های را بر می دارم .... دیوار ها باید بخندند و تازه شوند ... رنگ ... رنگ ... رنگ ... رنگ ... رنگ ... آه نمی شود این رنگ ها هم بی هویت سیاه می مانند ؛ دلم را بر می دارم می گذارم کنار دیوار تا درد هایش را زمزمه کنند ، خودم باید حرکت کنم تا برکت بیاید اگر بیاید؟ آیا می آید؟... قدم برمی دارم باید به نزدیک ترین منبر بروم و فریاد بزنم آهی مردم ... صبح آمدنی نیست !
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها نویسندگان bad_boys3491 (0)
آمار وبلاگ بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 23374
|
||